به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۳

دلنوشته های ریحانه جباری ــ قسمت اول تا سوم، همراه با (ویدئو)

دلنوشته های ریحانه جباری ــ قسمت اول

   

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد ۴ بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد ، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت. میخواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می خواهم بشنوند و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. میخواهم بدانند در نوزده سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم . میخواهم بگویم تا بدانند چگونه فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم بخورد که عادلانه اش نمیدانم. من ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در زندان گور مانند شهرری منتظر پایان زندگیم هستم ، در یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۸۶ ، فارغ از هر گونه رنج و درد زندگی میکردم. در خانه ای که با عشق بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه ، دختر ارشد خانواده ، زمانی که نوزده سال داشتم ، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار میکردم.با سفارش یکی از دوستان خانوادگی به این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه ۱۵۰ هزار تومان دستمزد کار نیمه وقتم را میگرفتم . هر روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم.پدر و مادرم همچنان پول توجیبیم را میدادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.

در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم.با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن ، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم ، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت . من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا ، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها ، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم ، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.

من ریحانه ، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد ، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی ، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده ، به مامان گفتم : وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی ، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم ، گاهی با یک تلنگر ، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده ، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن ، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام ، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم .و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم .هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شدم. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم.

بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت . قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند ، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ . پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.
من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات ، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت ۶ عصر روز شنبه ۱۶ تیر ماه ۱۳۸۶. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام.
من ریحانه جباری ، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت ۷ میخواهیم برویم بیرون .میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم .تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. ۷/۷/۲۰۰۷
. در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که ۷ عدد مقدسی است. خداوند در ۷ روز جهان را آفرید. هفته ۷ روز است . بهشت ۷ طبقه دارد. و آسمان نیز . پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم . ؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر : منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک ، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت ۶ بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم .همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم . شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت . یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد ، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم ، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود . بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در . گفت راحت باشم . و من راحت نبودم.
گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و … همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند.
من ریحانه جباری ، دختر نوزده ساله ، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی ، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد ، کبودی ،فریب ، ریاکاری ، دسیسه ،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد .
باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست . اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد.
من ریحانه جباری در آن روز ، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز ، که در حال جراحی این غده چرکین هستم ، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه ، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند ۲ زندان شهرری ، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان ، بی صدا ، درد را استفراغ میکنم .راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم . پس آنقدر میگویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم . و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم . همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ ، پایان رنج بسیار است . و شاید آغازی نو . من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم . ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.

راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم . موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند...

 قسمت دوم



من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. به مرگ از هر زمان دیگری نزدیکترم. همچنان میگویم که از مرگ نمیترسم . در چند سال گذشته ، تمام داراییم در جهان ، در یک طبقه از تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن . تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد . اما وابسته به آن نیستم . مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی . یا حتی دور بیندازی . زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم .لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد . من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶ من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم ، تنم قفل شد. یخ کردم . و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک . ناگهان چیزی در دلم پاره شد .انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم . باز نشد .

با چشمهایش می خندید . کجا میخوای بری ؟ در قفله . یک مشت به در زدم . خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد . گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم . او حرکت نمی کرد . فقط نگاهم میکرد . پشتم به در بود و رودر روی او . صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم . در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر . انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم . مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم . سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی . یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم . کاش زمستان بود و پالتو تنم بود . در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم . یقه ام را کشید . با دستم زیر دستش زدم .توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها ، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم .صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم . هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت . آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم . اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم . دست ، دست ، چقدر مهم است قدرت دست . هیچگاه مثل آن لحظه ، به قدرت دست فکر نکرده بودم . هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت . هیچ بودم . ناتوان و ضعیف . از زمین بلندم کرد . و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت . فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد . مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی . دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم . یا چیزی شبیه آن. این صدا ، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت . با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید . کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد . هیچکس اینجا نیست . صداتو هیچکس نمی شنوه .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت . همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم . بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم . با لباس سفید عروس . اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود ، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود . تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده . هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام . هیچکس نمی داند چگونه ، عشقی را در دلم کشتم . زمان برد ، ولی توانستم . من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه ، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند . نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم . صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود . از خودم بدم آمد . حتی نمی توانستم ناله ای بکنم . بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود … تسلیم شدم . مثل یک بره . مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی . لحظه ای ا… جلوی چشمم ظاهر شد . چقدر دوستش داشتم . او هم . وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه . مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه ، قند تو دلم آب کرده بودن . بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم . گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست . دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه . فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم . به افتخار دایی یکی یکدونه . اون شب ا… رسما به دایی معرفی شد . وقتی دایی صداش میزد شادوماد ، نمیدونست تو دل من چه خبره . چند ماه قبلش مدیر شرکت ، با من در مورد پسرش حرف زده بود . کانادا زندگی می کرد . وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم . گاهی برای هم پیامک می زدیم . من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم . یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم . پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س . پیامک هاشو دوس نداشتم . حرفاشو نمیفهمیدم . اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست . مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه . یا اخراجم کنه . و کمی بعد به ا… بله گفتم .شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم . عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد . و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم . نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم . من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم . و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد . در لحظه ای چشمم به چاقو خورد . تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم . ببین ، بزار من برم . قول میدم به هیچکس نگم چی شده . اصلا فراموش می کنم . رهایم کرد و یک قدم عقب رفت . بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم ، خیره بودیم . و من ، ریحانه نوزده ساله ، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم .

لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم . دیگر تسلیم نبودم . مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی ، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن . پریدم . چاقو در دستم بود . قدرت داشتم . هیچ حرکتی نکرد . با تمسخر گفت میخوای منو بزنی ؟ بیا بزن . بیا . بزن دیگه . سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه . بزن ببینم چه جوری میزنی . بیشتر تحقیرم کرد . گفت با این ، میخوای منو بزنی ؟ بزن دیگه . چشمم را دزدیدم . داد زد منو نگاه کن . با این میخوای منو بزنی ؟ دوباره هیچ شدم . به چاقو نگاه کردم . حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش . چه کنم ؟ میخندید . با همه توان دویدم . داخل آشپزخانه . کوچک بود . تراسی داشت با در کشویی . از همانجا داد زد ، هنوز وقت داریم . در را باز کردم . توی تراس بودم .
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم . خواستم بپرم . اما نشد . ترسیدم . هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند . فکرم کار نمی کرد . برگشتم . جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود . میخواستم دوباره به طرف در بروم . حرکتی کردم و او زودتر از من جهید . چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ قسمش دادم . تو مرد نماز خوانی هستی . تو رو به خدا بزار برم . قسمت میدم به هرکی میپرستی . از من بگذر . گفت چرا کولی بازی در میاری ؟ چیه مگه ؟ گریه افتادم . چیزی که همیشه از آن بدم میامد . هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم . گفت اه . حال آدمو میگیری . گفتم به خدا به هیچکس نمیگم . بزار برم .جلو آمد . عقب رفتم . جلوتر . داد زدم میزنم . به خدا میزنم . داد زد بزن . پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم . چاقورا توی دستم جابجا کردم . عصبانی شد . چیه . فقط ژست میگیری . هیچ غلطی نمیتونی بکنی . گفتم برو عقب . نرفت . داد زدم میزنم . دوباره سه رخ شد . بزن . گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم . ولی نفسم عمق نداشت . هوا کم بود . دستم را بالا بردم . یک نفس خیلی عمیق کشیدم . دستم را با همه تنم ، روحم ، رویاهایم ، آرزوهایم ، عشقم ، آینده ام ، پدرم ، مادرم ، خواهرانم ، دوستانم ، تمناهایم ، با یک دنیا تنهایی ، پایین آوردم . برگشت . نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت . عقب کشید . داد زد تو چیکار کردی ؟ گفتم بذار درش بیارم . چرخید و به طرف دیگر رفت . روی میز را با هول و سرعت گشتم . کاغذها را روی زمین ریختم . دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید . نبود . برگشتم و نگاهش کردم . روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید . خون روی آیینه پاشید . روی پنکه هم . روشن بود و با چرخشش ، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند . روی دیوار نقش میانداخت . چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد . جاخالی دادم . روی زمین افتاد . به سرعت خم شدم و برداشتم . داد زد . دستش غرق خون بود . دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت . از زمین بلند شد . صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد . صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست .
من ریحانه جباری ، دختری بیست و شش ساله ، اکنون قی میکنم ، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت . اکنون مثل بیماری در بستر مرگ ، مرور می کنم هر چه دیدم .چه دیدم ؟ خون و درد . چه شنیدم ؟ دشنام . پیش از آن ، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم ، هرگز این همه خون ندیده بودم . هرگز این همه فریاد و دشنام ، نشنیده بودم . هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم . صدایم دوباره گرفت . پاهایم لرزید .پشتم خم شد .فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود ، خفه شد . نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد . با دست خونی مشت شده . و من به طرف در دویدم . چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم . همزمان با پا به پایین در لگد زدم . صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد . هوا آمد . نفسی کشیدم . مهندس بود . شیخی . همان که بعدها برایش کتک خوردم .چهره اش را ، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود ، مبهوت در قاب در ، با چشمهای بیرون زده ، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم . همان دوقلوی دکتر . گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم . دکمه آسانسور را زدم . صبر نکردم . حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید ، میمردم . از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله . صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید . داد میزد . دزد دزد . و صدای رسیدن آسانسور . به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد . در آخرین لحظه بسته شدن در ، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد . اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین . نفسی کشیدم . وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم . دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم . شماره اورژانس را گرفتم . گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده . روبروی فرمانداری و پلاک … درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم . گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد . چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس . شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد . زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد . آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود . بیمارستان مهراد . بسیار نزدیک . نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی ، قبل از رسیدن به آنجا بمیری . نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد . وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد . توی آژانس بودم. ای وای . مامان بود و چند تماس بی پاسخ . پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی ؟ چرا زنگ نمیزنی.؟

از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده . لابد الان دارد غر میزند . هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد . میگفت باید روی حرف ، حساب کرد . وقتی قولی میدهی ، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود . در جواب برایش پیامک زدم ، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک . بعدش میام خونه . آن روز گفته بود باید زود بروم . ولی وقتی به دکتر گفتم ، قرارمان را برای فردا بگذاریم ، قبول نکرد . گفته بود میخواهد سفری برود . یادم نیست کجا . انگستان و یا شاید اسپانیا . مجبور شدم قرار را نگه دارم .به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند ، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری ؟ آره . و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم . دروغ پشت دروغ . بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش ، دروغی دیگر میاید . راست میگفت . دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ ، رانندگی میکرد . مدرس ، و در چشم برهم زدنی صدر ، و لحظه ای دیگر در شریعتی . خانه جلوی چشمم بود . من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام . گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش ، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم . من ریحانه ، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم . برای دیوارهای خانه . برای پنجره ها ، برای آشپزخانه ، برای سکوتش ، برای امنیت و آرامشش . چیزی که بسیاری از زنان زندانی ، هرگز تجربه اش نکرده اند.

 قسمت سوم 


ومن ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . سالهاست خانه ام را ندیده ام . دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت . اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم ، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست . چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم . هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است . زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم . من اینجا چه میکنم ؟ خانه ام کجاست ؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت . وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم ، توانستم فرار کنم . از بازوانی که میتوانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم . خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم . داخل شدم . حرارت بدنم متغیر بود . لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم . مامان داشت میوه می شست . تا مرا دید ، دست از کار کشید . نگاهم کرد . فورا روسریم را درآوردم . گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند . گفت چه شده ؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم . مامان تصادف کردم . گفت تو که ماشین نبرده بودی . گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان میگفت که برای عروسیش ، بابا ، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم . ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم دراوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم . حوصله شستن شان را نداشتم. شاید میخواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم . اگر به سفری میرفتیم ، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه ، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم . روی تختم دراز کشیدم . چشمانم را بستم تا شاید بخوابم . ولی حرفها ، خنده ها ، حرارت دستهایش ، ضعف ، ترس ، ارتفاع تراس ، چاقو و چاقو و چاقو ، خون و خون و خون هجوم می اوردند . بیقرار بودم . نمیتوانستم متمرکز شوم . مامان آمد توی اتاق . آب خنک آورده بود و یک سیب . گفتم نمیخورم . گفت پاشو ببینم .خودتو لوس نکن . آب را خوردم . راه گلویم را باز کرد . دستم را گرفت و توی چشمهایم خیره شد .گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم . این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشمها . نمی خواستم بداند چه شده . همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم . گفت حالا تصادفت چطوری بود ؟ گفتم خیلی وحشتناک بود . به آدم زدی ؟ نه . خدا رو شکر. پس مهم نیست . مامان ! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده . گفت هر چقدر باشد مهم نیست . آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی . خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده . اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته . کمی ، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم . کنارم دراز کشید . دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد . سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود . خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم . در گوشم گفت ، وقتی ناراحتی تو رو می بینم ، انگار به قلبم خنجر میزنن . ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی . و من غمگین بودم . گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون ؟ رفتی ؟ ناله کردم آره رفتم . گفت باهاش طی کردی ؟ گفتم نه . نمیخوام انجامش بدم . گفت آه چه خوب . هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون . گفت اونا رسوندنت ؟ گفتم آره . دلم میخواست گریه ای که در دلم شروع شده بود ، بلند بلند و های های ادامه دهم . دلم می خواست به او بگویم چه شده . اما نگفتم . چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم ؟ از چه بگویم ؟ گفتم میخوام بخوابم . گفت بخواب . شام آماده شد ، صدات می کنم .
همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش ، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند . از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم . حتی بعد ها در ملاقات های حضوری . گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد . چند سالی می شود ترکش کرده ایم .

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم . بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار میکنیم . زندان شهر ری ملاقات حضوری ندارد و همه زنهای زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند . و گرمای تنشان را . و امنیت آغوش عزیزانشان را . اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست . در همه چیز موج میزند .
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد . و من با یادآوری جنک تن به تن با آن مرد ، دوباره و ده باره جنگیدم . خسته بودم . صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم . دلم میخواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم ، چه خوب . همه ش خواب بود . ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم . موبایلم چند بار زنگ خورد ، یادم نیست چه کسی بود ، چه گفت ، چه جواب دادم . .. در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم ونمیتوانستم بین این دو تفکیک قائل شوم . درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند . دست و پایم می پرید . انگار دوباره با او درگیر شده بودم . بازویم درد می کرد . کبود شده بود . بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان : ریحان بیا شام . نمیتوانستم از جا بلند شوم . از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش میرفت ولی نای حرکت نداشتم . کاش مثل بعضی شبهای دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد . نیامد . سعی کردم حرکتی کنم . بی فایده بود . فلج شده بودم .دوباره صدا زد : ریحان . نمیای ؟ نتوانستم جواب بدهم . در درونم تقلا میکردم . فریاد میزدم . اما تنم بیحرکت بود و صدایی از گلویم در نمی امد . در را باز کرد . از لای چشمان نیمه باز دیدمش . او ندید این نگاه پر تمنای مرا . زیر لب نجوا کرد : خواب خوش بری عشق من . و رفت . در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم . نمیدانم چقدر گذشت . با صدای زنگ تلفن به خود آمدم . نفسی کشیدم و جواب دادم . همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود . صدای مردی غریبه در گوشم پیچید . گفت ، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده . گفتم خوب . گفت شما دکتر سربندی را میشناسید ؟ بله . فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام . چه ساعتی ؟ ساعت ۶ . هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده ؟ گفتم بله ، حالش چطور است ؟ گفت خوب است . ولی شما باید به کلانتری ۱۰۴ عباس آباد بیایید . از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند . گفتم برای چه بیایم ؟ برای توضیح و تحقیق . الان که نمیتوانم ولی فردا اول صبح می ایم .گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید . پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود . برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم . جانی دوباره گرفته بودم . از اتاق خارج شدم . مامان پای تلویزیون خوابش برده بود . رفتم توی آشپزخانه . خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم . فقط یک لیوان آب . برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم . تلفنم دوباره زنگ زد . این وقت شب .؟ جواب دادم . همان صدا بود . با تحکم حرف زد . گفت ما جلوی درخانه ایم . بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم . شما کی هستین ؟ پلیس .صبر کنید الان میایم . به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند . یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است . بازپرس شعبه یک امور جنایی . همان کسی که در زمان انفرادی در باره اش نامه های باریک می نوشتم . سوسمار پیر لقبش داده بودم . همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد . مثل یک سوسمار . دیگری کمالی بود . افسر اداره دهم آگاهی شاپور . سومی راننده بود . مهر آبادی . شاملو همانجا از من سوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان . گفت می دانیم .چاقویی که زدی الان کجاست ؟ توی اتاقم ، برم بیارم ؟ نه تنها نمیتونی بری داخل ، ما هم می اییم . سه تایی داخل شدیم . مهرابادی بیرون ماند . شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد . خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود . ما را دید . با چشمهای پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد . کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس . بادوک ملافه ای روی سرش کشید . او را میدیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم . بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم . گفت چه لباسی پوشیده بودی ؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود . گفت برویم . از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد . جیغ ریزی کشید ، تو کی هستی ؟ مامان جان آرام باش . در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت . رو به کمالی کرد تو کی هستی ؟ تو خونه من چکار میکنی ؟ خواست بابا را صدا کند . کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد . آقا اسلحه تو نشونم نده ، تو کی هستی ؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید . ولی توضیحی نمی داد . مامان کلافه بود . چشمش خوب نمی دید . شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد . مامان بیشتر ترسید . تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست . اینجا چه خبر شده ؟ شاملو خودش را معرفی کرد . گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده . مامان ناباورانه نگاهم کرد . ریحان ! دروغ گفتی ؟ تو به آدم زدی ؟ چرا نبردیش بیمارستان ؟ حالا مرده ؟ ای وای .



نگران و در هم ریخته ، با من دعوا کرد . زن بوده یا مرد ؟ سیل سوالهایش جاری شد . شاملو نقطه آخر را گذاشت . خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد . توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه . مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم . شما برین . شاملو گفت نه . ما می بریمش و شما خودتان بیایید . دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم . حتی خداحافظی نکردم . خانه را سیر ندیدم . با اتاقم وداع نکردم . هیچ تصوری از آنچه انتظارم را میکشید نداشتم . فکر میکردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و میخوابم . توی ماشین نشستیم و حرکت . مهرابادی راه را اشتباه رفت . من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم .توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟ همه را گفتم . کمالی با هیجان میگفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم . شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد . تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد . معنی حرفهایی که می زد نمی فهمیدم . چند میس کال مامان را دیدم . برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم . عاشقانه . در آن گفتم با حرفهایی که می زنند ، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم . نگران نباش عشق من . شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی . گوشی را گرفت . رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود . ۱۰۴ عباس آباد . از پله ها بالا رفتیم . وارد اتاقی شدیم . روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند . تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم ، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم . اگر دانایی داشتم ، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم میفهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است . باید درک میکردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود . باید اتاق نیمه تاریک را حس میکردم . نکردم ، ندانستم و نفهمیدم . ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند . یک میز دراز و صندلیهای دورش . پر بود از مردانی با چهره های عبوس . روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست . گفت چه اتفاقی افتاد . گفتم من که تو ماشین براتون گفتم . یکی از مردان گفت برای ما هم بگو . گفتم . از جزئیات میپرسیدند و جواب میدادم . خسته بودم . ساعت ۶ صبح از ساختمان خارج شدیم . مردان عبوس رفتند . شاملو و کمالی کنارم بودند . مامان و بابا را دیدم . پریشان بودند . خواستم بغلشان کنم . نگذاشتند . چند دقیقه دم درصحبت کردند . کمالی گفت نگران نباشید . دخترتان یک … را کشته . شاملو تایید کرد . مامان پرسید معتاد بوده؟ نه . قاچاقچی بوده ؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام میدهیم ، شما ساعت ۱۱ بیایید اداره دهم آگاهی . خیابان شاپور . بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید . و من آب شدم . شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم . حتی نمیدانستند چه اتفاقی افتاده . سوار ماشین شدم . مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد.تا دور شدن ماشین ، چهره شان را دنبال کردم . شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود . کمالی گفت تو میدانی واتا چیه ؟ گفتم چی؟ گفت واتا . تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه . گفت میدونی این مرده کی بوده ؟ گفتم آره .جراح پلاستیک بوده . گفت خیلی پرتی . چه طور نمیدونستی این یارو کیه ؟ گفتم مگه کی بوده ؟ گفت مقام دار بوده . حرفش رو خورد . ولش کن . مهم نیست . ساعت ۶:۳۰ بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین امدم برای انگشت نگاری . مامان و بابا را دیدم . مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید . جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن . از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم . یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند . عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم . بینهایت خسته و گرسنه بودم . از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم ، یک لحظه نخوابیده بودم . به شدت نیاز به دستشویی داشتم . ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمیدانستم کجاست رفتم .برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم . روبروی دانشگاه تهران . ساختمانی بود کهنه و قدیمی . طبقه سوم . دفتر شعبه یک بازپرسی . شاملو بود . حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید . از پله ها رفت و آمد می کردیم . خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر . اتاقی پر از خبرنگار بود . همه چیز را از اول گفتم . بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن . دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها . طبقه سوم . روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم . آبخوری نزدیکم بود . به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد . غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند . در اتاق شاملو ، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم . دیگر صدایم در مغزم میپیچید و انگار کس دیگری حرف میزد . دوباره آگاهی . مردمی که آنجا بودند ، خوشبخت بودند ، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند . تحویل بازداشتگاه شدم . مسئولش یک زن زشت بود . با صورت پر مو . گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه . غر زد که همه تون اولش همینو می گین ، بعدا معلوم میشه . در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید . چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم .یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم در آمد . از گوشت . ته ته . یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن میخورد میگفت ، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت ، ناخن بگیرند . گریه ام گرفته بود . درد داشتم .ولی به روی خودم نیاوردم .مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد . چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیسان زخمهای عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم . بعدها فهمیدم این زخمها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی میشوند ، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را میبرند تا خون فواره بزند . با دیدن خون ، آرام می شوند . زخم بسته میشود . گوشت اضافه میآورد . تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند . حتی الان از دیدنش چندشم میشود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی ، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده . اما وقتی نوزده ساله بودم ، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام .چشمهایم خسته بود . جا نبود که بخوابم . توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم .


سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود . لحظه ای چشم بستم . افکارم هجوم میاورد . ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست . همه بشینید. نشستیم . این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت . دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی میگفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم . شب ، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو . و برای صبحانه ، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت ، پنیر . جا نبود بخوابیم . هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون ، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود . ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم . هرگز روی زمین سفت نیز . پتوی زبر بدبو یی داشتم . توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس میکشیدیم .پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب ، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا میاورد . با تمام این عجایب ، من بیهوش شدم . شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم . بیدارباش زدند . بدنم کوفته بود و درد میکرد . آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند . دستبند . اداره دهم . حالا با دقت نگاه کردم . سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود . دیوارها تا نصفه ، سنگ مشکی بود . یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای . مرا به اتاق شیشه ای بردند . یک میز و چند صندلی . دو مرد مسن با ریش نشسته بودند . دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند . با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود . چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن . مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم . می خواهیم بدانیم واقعیت چیست . فقط گوش کردند . نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم . و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان . برگشتم به بازداشتگاه . پتوها نبودند . کمی ناهار دادند . برنجی که قرمز شده بود و بدبو . اما سوال و جواب در کار نبود . همچنان بدنم درد میکرد . اجازه دراز کشیدن نداشتیم . نشسته ، چشمهایم را می بستم . سرم به شدت سنگینی میکرد . فردا ، سه شنبه ، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم . توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم . مامان را دیدم . او هم مرا دید . به طرفم دوید تا بغلم کند . کمالی گفت نزدیک نشو . و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد . خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت . سرم روی گردنم سنگینی میکرد ، اما صاف نشستم . هردومان همزمان به هم دروغ میگفتیم . در چشمانش وحشت و نگرانی را میدیدم . بابا دیرتر آمد . دنبال جای پارک میگشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود . شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است . تو باید چیز دیگری بگویی . و من نمیدانستم چه میگوید . بعد از ظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم . گفته بودند نباید برگردم . صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند . از لهجه شان فهمیدم افغانی هستند . کسانی آن دو افغانی را میزدند و فحش های رکیک میدادند . افغانی ها التماس میکردند . دور تا دور سالن دوانده میشدند . وقتی از پشت سرم رد میشدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو میرفت . از گوشه چشم میدیدم که با هر قدم که برمیدارند لکه خون باقی میماند . ترسیدم . بعد ها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده میشدند . بعد ها بارها روبروی همین دیوار با سنگهای مشکی نشستم . خیره به دیوار زل میزدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش میبست . با نزدیک شدن هر سایه ، دندانهایم را به هم فشار میدادم که اگر از پشت توی سرم زدند ، دندانهایم نشکند . گردنم را سفت میگرفتم گه تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم . آن روز ، دو مرد به من نزدیک شدند . یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود . مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت . گفتم . گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو . گفتم واقعیت همین است که میگویم . کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت . سرم را به عقب کشید . درست مثل سربندی ، سرم را با قدرت به عقب کشید . گردنم گرفت . همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد . یک میز کوچک با صندلی پشتش . دو صندلی هم آنطرف اتاق بود . پشت میز نشستم . کاغذ و خودکار دادند . بنویس . نوشتم . با دستبند نوشتم . ” من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم . ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد . ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم . سرم روی میز خورد . کاغذ را برداشت و پاره کرد . از اول بنویس . واقعیت را بنویس . کرمی از اتاق خارج شد . مرد تپل گفت شوخی بردار نیست . تو همکاری کن ، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن . فردا می خوان خانواده ات رو ، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت . گفتم واقعیت همینه . باور کنید . چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم . گفت حتما باید بتکونن تو رو ؟ کرمی برگشت داخل اتاق . با دو مرد دیگر . یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش . ان دو نفر نشستند روی صندلی . مرد تپل پشت سرم بود . کرمی داد زد می نویسی یا نه ؟ تا حالا اراجیف بافتی ، حالا راستشو بگو . مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه . الان مینویسه . یه کم فرصت بدین . داره فکرشو جمع میکنه . دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفاع… مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد . چپ راست ، چپ راست . و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم . کرمی داد میزد اسم این مرد چه بود ؟ گفتم سربندی .بلندتر داد زد اسم کوچکش ؟ و من نمیدانستم .

من ریحانه جباری نوزده ساله ، مردی را کشته بودم که حتی اسم کوچکش را نمیدانستم ...

ادامه دارد

در همین زمینه:
دلنوشته های ریحانه جباری – قسمت چهارم تا ششم، همراه با ویدئو، اینجا کلیک کنید
دلنوشته های ریحانه جباری ــ قسمت هفتم تا دهم، همراه با ویدئو اینجا کلیک کنید